زندگینامهی خودنوشت
در شناسنامهام ثبت است که در روز سوم خرداد ۱۳۳۴ متولد شدهام؛ اما چون بعضیها عقیده دارند که بیشتر تاریخهای تولد مندرج در شناسنامههای قدیم، کشکی و دیمی نوشته میشدند و اعتبار چندانی نداشتند، فلذا لازم است هم اینجا تأکید کنم که دست بر قضا، به خلاف رسم رایج، روزِ تولد من در شناسنامهام درست و دقیق ثبت شده است. تاریخ فوق را پدر و مادرم تأیید کرده و گفتهاند که ادارهی ثبت احوال در همسایگی ما بوده و به علاوه، مسئول صدور شناسنامه با پدرم سلام و علیکی داشته و از روز و ساعت تولد من آگاه بوده است.
آن طور که میگویند، در زیر یکی از قُبههای گِلیِ اتاقی کاهگِلاندود، در خانهای از جنسِ خشتِ خام در یکی از کوچههای خاکی مرکز شهر سیرجان، نزدیک فلکهی شهرداری، بنا به رسم زمانه، روی پشتهای خاک رُس هوای پاک آن روزگار را با نخستین دَم به درون شُشهایم فروکشیدهام، نخستین بازدم را با سر دادن صدای گریه اطلاعرسانی کردهام و سپس دیده به روشنی این جهانِ پرنور گشودهام.
… باری، کودکی را در زیر سقفهای گنبدی سیرجان گذراندم. درون اتاق رو به سقف دراز میکشیدم، چشم در درزهای بین خشتهای سقف میچرخاندم، با گردش در میان آنها در رودهای خیال غرق و در کوچهها و پسکوچههای خواب گم میشدم.
پدرم یکی از معدود باسوادها در میان همسالان خود بود. او از طایفهی خواجهکریمالدین پاریزی بود و چند چیز را مایهی افتخار خود میدانست: یکی اصل و نسب و دیگر سواد خواندن و نوشتن. گاه و بیگاه هم به ما گوشزد، نصیحت و وصیت میکرد که هر چه را خواستیم فراموش کنیم، فراموش کنیم؛ اما مباد فراموش کنیم که از نسل خواجهکریمالدین پاریزی هستیم! یک بار هم وقتی که پنجساله بودم، برای آنکه میزان سواد خواندن و نوشتنِ پیش از دبستانِ مرا بیازماید، به من امر کرد فهرستی از نامهای پنج نسل ذکور از خواجهی بزرگ تا خودش را در پشت قرآن بنویسم. افسوس که اکنون آن قرآن در دسترس نیست و آن نامها را به جز دوتای آخر، فراموش کردهام؛ اما دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی در توصیف این نیایِ بزرگ چنین نوشته است: «… معروفترین خواج پاریز خواجهکریمالدین پاریزی بوده که … در سال ۱۰۸۳ وفات یافته است[1] …»
مادرم از خانوادهای کوچنشین، کشاورز و دامپرور بود که تابستانها از هوای خنک و مطبوع کوهستانی بهنام هفدهچنار و روستای هندیز، واقع در شمال شرقی سیرجان تنفس میکردند و از آب خنکِ چشمههای آنها مینوشیدند؛ اما در بعضی زمستانهای سرد همراه با خیلِ بزها، گوسفندان، چهارپایان، سگها و مرغها و خروسهای خود به منطقهی گرمسیری کهَه واقع در جنوب سیرجان، در نزدیکی حاجیآباد بندرعباس کوچ میکردند و در زیر سیاهچادر ادامهٔ زندگی میدادند. شوربختانه، اکنون از آن همه رونق اثری بر جای نمانده است به جز چند پیردرخت تنومند گردو در هفدهچنار، آثار چند گور در اینجا و آنجا و جمعیتی سرزنده از فرزندان، نوهها، نتیجهها و نبیرههای شهرنشین و بعضاً تحصیل کرده و متخصص. با این حال، هنوز تصاویری شگرف از شور زندگی آنها در ذهن من زنده و تپنده است. برای من، مشاهدهی گاه و بیگاهِ زندگی، آداب و رفتار خویشاوندان مادرم از تماشاییترین و جالبترین صحنههای تلاش سترگ آدمی برای همزیستیِ متعادل و صلحآمیز با عوامل زندهی محیط زیست و مبارزهی دائم و بیامان با دشواریهای محیط زیست بوده است.
[1] باستانی پاریزی، محمدابراهیم؛ (۱۳۶۸) پیغمبر دزدان، انتشارات نگاه، تهران.
بدون دیدگاه