شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵، عید فطر

غروب است. مردم گُله به گُله کنارِ آتش‌هایی که از هیزم‌های نمناکِ و باران‌خورده بر پا کرده‌اند، بر ماسه‌های ساحلی نشسته‌اند. دودِ غلیظِ آتش‌ها به سوی دریا روان است. کودکان در تاریکی شامگاه در میان ماسه‌ها گودال می‌کنند، قلعه می‌سازند، یا تن به آب داده‌اند. بزرگ‌ترها که نیم‌چشمی به کودکان دارند، در روشناییِ نارنجیِ آتش می‌خورند، تخمه می‌شکنند، قلیان می‌کشند، یا به هم‌دیگر نگاه می‌کنند و لب می‌جنبانند. کاکاییِ گرسنه‌ای در تاریکی شامگاه در نزدیکی خطِ ساحلی در ارتفاع کم در جست‌وجوی ماهی، در پرواز است. صدایی به جز صدای دریا شنیده نمی‌شود. صدای دریا بر صدای انسان‌ها چیره است. گویی همه در سکوت سخن می‌گویند.  
ناگهان، صدای ریتمِ یکنواخت دنبکی برمی‌خیزد. صدا آرام‌آرام نزدیک‌تر می‌شود. اکنون صدای ضعیفِ ویولونی کم‌جان نیز که در همراهی با دنبک می‌نوازد، به گوش می‌رسد. حالا دیگر دنبک‌زن را که کودکی است خردسال و نحیف و ویولون‌نواز را که مردی است لاغراندام دست بر آرشه، می‌توان در روشنایی آتش دودآلود دید. ویولون‌زن می‌ایستد، چشم‌ها را می بندد، زانوها را خم می‌کند و شروع می‌کند به نواختنِ رِنگِ باباکرم.

جوانکی چاق که شلوارکی سپید به پا دارد از میان جمعیت برمی‌خیزد؛ خندان کف‌های دو دستش را بر هم می‌کوبد و در جا و در حالت ایستاده شکم و باسن خود را می‌لرزاند. مردی میان‌سال سیگار بر لب نیز با پشت قوزکرده پا به میدان می‌گذارد، دو دستش را از هم باز می‌کند، چرخ می‌زند و زانو خم می‌کند. جمعیت کف بر هم می‌کوبد و هلهله می‌زند. جوانکی تراشیده موی، قلیان در دست با زیرپوش رکابی و شورت و حرکاتی موزون به میدان می‌شتابد و باسن خود را دایره‌دار در هوا می چرخاند. صدای خنده‌ی جمعیت را صدای موجی بلند خفه می‌کند. حالا دیگر می‌توان صدای کف‌زدن‌های آهنگین و هماهنگ جمعیت را که هر لحظه بلندتر می‌شود، شنید. نشانه‌های شادی آشکار می‌شود: چند تن با هم به میدان آمده‌اند و رقص، آواز، پای‌کوبی در کار است و صدای دنبک و آوای کم‌جان ویولون و در پس ماجراست. دریای ناآرام و طوفانی همچنان مشت بر ساحل می‌‌کوبد و می‌غرد.

کاکایی تنها که باید هنوز گرسنه باشد، گاه هم‌چون سنگ بر آب می‌افتد و باز بر‌می‌خیزد. کمی دور از جمعیت، پیرمردی خمیده قامت می‌کوشد به دور از هیاهو به تنهایی در ساحل توفانی قدم بزند.
ناگهان، صدای دنبک و پای‌کوبی قطع می‌شود. دستی نیرومند که از آستین یونیفرم ماشی‌رنگی بیرون آمده، بازوی ویولون‌نواز را دست دارد و می‌کوشد او را از میان جمعیت بیرون بکشد. کودک دنبک‌زن دنبکش را به یک دست آویزان کرده و با صدای بلند می‌گرید و اشک می‌ریزد. جمعیت به سرعت پراکنده می‌شود. جوانِ قوی هیکل که یونیفرم ماشی رنگ بر تن دارد، ویولون‌نواز کم‌جان را به جلو هل می‌دهد و او را روی قلعه‌ی ماسه‌ای که هنوز آثار دست کودکان را بر خود دارد، می‌اندازد. کودک دنبک‌زن گریان به آن دو که تنها میدان‌داران صحنه‌اند، می‌پیوندد. دریا هم‌چنان مشت بر ساحل می‌کوبد و می‌غرد. موجی بلند بر ویولون‌نواز و کودک می‌تازد. ساحل ساکت و بی‌انسان است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *