صفحه‌ای از کتاب «این نیز بگذرد»، محمد کرام‌الدینی

غروب است. بازی‌مان در کوچه تمام شده. به خانه برمی‌گردم. پدر و مادرم در گوشه‌ی حیاط روی گلیم نشسته‌اند و رو به روی آن‌ها توده‌ی مخروطی سیاه‌رنگی قرار دارد. جلو می‌روم تا بدانم آن شیء چیست. پدرم با لحنی آمرانه می‌گوید:

سلامِت کو، بچه؟
قسمت بالایی توده‌ای سیاه‌رنگِ مخروطی‌شکل تکانی می‌خورد و از زیر آن صدایی نازک و لرزان شنیده می‌شود:

بچه‌های این دوره بی‌تربیت‌اند؛ سلام کردن بلد نیستند.
من از روی لحن و جنس صدا و نحوه‌ی قرار گرفتن آن شیء سیا‌ه‌رنگِ مخروطی، متوجه می‌شوم که در واقع پیرزنی چادربرسر رو به روی پدر و مادرم نشسته است. مادرم رووار[1] برمی‌چیند و ساکت است؛ ولی پدرم با اشتیاق با او حرف می‌زند. پیرزن می‌گوید:

بله، شوهر اولی‌م رفت و دیگر برنگشت. خبرش را آوردند! شوهر دومی‌م خیلی رذل بود. من را می‌بست به درخت، با چوب کتکم می‌زد. رفت بالاها، خبر آوردن سقط شده. سومی هم که مریض بود، مُرد.
راستی، از کل‌ممّد خبر داری؟
او مُرده.
قلی‌پیسکو[2] چی؟ ازش خبر داری؟
او که خیلی وقته مُرده!
عجب! خبر نداشتم. ازش طلبکار بودم. زنش چی؟ شوهر کرده؟
اوه، اونم مُرده که.
عه! غلوم‌حسین پِسّونی[3] چکار می‌کنه؟
اونم که مُرده!
کِی؟
خیلی وقته!
عجب! همه مُرده‌اند! قُتّو[4] چی؟ می‌بینی‌ش؟
کدام قُتّو؟
قُتّو پسر کل‌عبدالله که می‌لنگید.
اوووه، او ده سال پیش تصادف کرد، مُرد!
عجب! یادت هست باش می‌رفتیم پلکی[5]؟
ها، بله! به خدا یاد همون وقت‌ها به‌خیر!
مادرم چشم از رووار برمی‌دارد و زیرچشمی به آن دو نگاه می‌کند. پدرم می‌گوید:

گَرجین‌سواری[6] یادت هست؟
ها! … گاوا دعواشون شده بود، هم را می‌جویدند!
سید کجاست؟ سیدمَم‌حسین!
چی؟ سیدمَم‌حسین که مُرده!
مُرده؟
هاااا!
ای خدا، هی! همه‌ی دوستان و قوم‌وخویش‌ها و آشناهای ما که مُرده‌اند!
برای تو چه فرق می‌کنه، وقتی ازشون هیچ خبری نداری؟
پدرم به فکر فرو می‌رود. لحظات به کُندی سپری می‌شوند. ناگهان پدرم گویی به یاد شخص دیگری افتاده، سراسیمه می‌پرسد:

فاطو مَن‌تقی چی؛ خبر داری ازش؟
فاطو آمَن‌تقی؟ نه. خبر ندارم. شاید مُرده!
و فاطو آمَن‌تقی تنها کسی بود که پیرزن به مرگ او مطمئن نبود.

[1] رویه‌ی کفش گیوه

[2] کسی که روی پوست بدن لک و پیس دارد.

[3] روستای پسوجان که مردم به آن پسون می‌گویند.

[4] قدرت‌الله

[5] وقتی گندم‌زارها را درو می‌کنند و محصول را برمی‌دارند، خوشه‌های گندم باقی‌مانده نصیب پرنده‌ها و نیز بچه‌هایی می‌شود که در آن زمین‌ها می‌پلکند و خوشه‌های باقی‌مانده و رهاشده را جمع‌آوری می‌کنند. به این کار پلکی‌کردن می‌گفتند.

[6] وسیله‌ای چوبی برای خرمن‌کوبی که به دو گاو بسته می‌شد و معمولاً بچه‌ها سوارش می‌شدند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *