محمد کرام‌الدینی
انتشارات مرکز کرمان‌شناسی

… بعدازظهر است. غلام‌سبیلو، پدرم و زهرا روی گلیمی در زیر سایه‌ی درختان بلند باغچه نشسته‌اند. غلام‌سبیلو همچنان حرف می‌زند و سیگار می‌کشد و آن دو دیگر، ساکت گوش می‌کنند؛ ولی ناگهان لحظه‌ای ساکت می‌شود. به باغچه زُل می‌زند و گویی کشف بزرگی کرده باشد، با لحنی محکم می‌گوید:
– اون کبکِ زبون‌بسته را بیارین اینجا هوایی بخوره. گناه داره همش تو اتاق باشه.
پدرم می‌گوید:
– گربه‌های اینجا خیلی زرنگ‌اند.
– ترس تو دلت راه نده. اگر گرفتند، بامن!
پدرم فوراً قانع می‌شود؛ به اتاق می‌رود و در حالی که کبکِ تنها را‌ در دست دارد، بیرون می‌آید. غلام‌سبیلو ما را به ردیف، دور تا دور باغچه می‌نشاند تا کبکِ تنها را که قرار است در باغچه گردش کند، از حمله‌ی گربه‌های ناقلا حفاظت کنیم. دست‌ها را باز کرده‌ایم تا حلقه‌ی حفاظتی کامل شود. غلام‌سبیلو کبک را از پدرم می‌گیرد و در باغچه رها می‌کند.
… کبک در نور کم‌رمقِ آفتابِ پسین، رنگارنگ‌تر و باشکوه‌تر به نظر می‌رسد: منقار، پاها و حلقه‌ی سرخ‌رنگِ دور چشم‌هایش جلوه‌ی خاصی دارند. نوارهای بلوطی خرمایی رنگ و سیاه و سفید روی پهلوهایش پررنگ‌تر به نظر می رسند. سفیدی زیرگلو و بالای سینه‌اش براق‌تر است.
کبک با غرور لحظه‌ای می‌ایستد و سر را بالاتر می‌برد و نوار پهنی را که حلقه‌مانند از بالای چشم‌ها تا بالای سینه‌اش امتداد دارد، می‌نمایاند. اطراف را با دقت مشاهده می‌کند؛ بال می‌گشاید. چند بار بال‌ها را بر هم می‌کوبد؛ اما پرواز نمی‌تواند. پس شروع به خرامیدان در میان علف‌های باغچه می‌کند. گویی سر از پا نمی‌شناسد. بی‌هدف از این سو به آن سو می‌رود؛ اما نمی‌تواند از باغچه خارج شود. چشم‌ها، پاها و بال‌های او شوق رسیدن به آزادی را نشان می‌دهند.
کبکِ تنها ناگهان بی‌حرکت می‌ایستد، گردن‌ می‌کشد، به دورترها نگاه می‌کند، سپس سینه‌اش را در تماس با خاک قرار می‌دهد، با پاهای سرخ‌رنگش خاک را کنار می‌زند و همچون خروسی خانگی بر سر و روی خود خاک می‌پاشد.
نگهبانان محو تماشایند که ناگهان گربه‌ی کنتونی به روی او می‌پرد، گلوی او را به دندان می‌گیرد و در یک چشم به هم‌زدن از حلقه‌ی حفاظتی ما خارج می‌شود.
حلقه‌ی محافظان به هم می‌خورد. همه شروع به دویدن می‌کنند، به دنبال گربه. گربه‌ی مهاجم با یک جست از دیوار گوشه‌ی حیاط خود را بالا می‌کشد و به پشت بام می‌رساند.
اکنون، تنها اثری که از کبکِ تنها باقی مانده، رَدّ پاهایی در باغچه و نقشی از خون است که بر دیوار گوشه‌ی حیاط، باقی مانده است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *