۱۴۰۲-۱۲-۰۵
صفحه‌ای از کتاب «این نیز بگذرد»، محمد کرام‌الدینی، مرکز کرمان‌شناسی، ۱۴۰۱

همه‌ی دکان‌های بازارهای نویی و کهنه دم غروب بسته می‌شوند و بازار شب‌ها جولانگاه سگ‌های ولگرد، گربه‌های زبل و آدم‌های بی‌خانمان است؛ اما امشب دکان‌های بازار کهنه نه تنها بازند، بلکه بازار از هر جای دیگر شهر نورانی‌تر است.صاحب این بقالی چند پارچه‌ی رنگی بر بالای دکانش آویزان کرده و خرسی کوکی را توی سینی کوچکی و سینی را روی حبوبات جلو مغازه‌اش قرار داده است. هر چند دقیقه یک بار خرس را کوک می‌کند و می‌گذارد وسط سینی و خرس با آهنگی یکنواخت بر طبل می‌کوبد.صاحب دکان بعدی بین دکان خود و دکان بقالی قالیچه‌ای آویزان کرده، مقداری نخود برشته و کشمش توی کاسه‌ای ریخته، کاسه را روی میز گذاشته و از رهگذران می‌خواهد که از آن بردارند و بخورند.عطار گنجشکی کوکی را به نمایش گذاشته است که وقتی کوکش می‌کند، شروع به جست‌وخیز می‌کند. تا حالا به راه رفتن گنجشک توجه نکرده‌ بودم. گنجشگ وقتی روی زمین راه می‌رود، زانوهایش را خم نمی‌کند، بلکه هر بار دوپایی به هوا جست می‌زند و کمی به جلو می‌جهد. گنجشک کوکی عطار، فلزی و بزرگ‌تر از گنجشک‌های خانه‌ی ماست.ما به گشت‌وگذار در بازارِ شب ادامه می‌دهیم. در بازار، گُله به گُله افراد ایستاده‌اند، پارچ و لیوان ‌دردست دارند و به رهگدران شربت آب‌لیمو، شربت ویمتو (شربت نوشابه‌ای انگلیسی غیرالکلی و بدون گاز که با مخلوطی از آب انگور، تمشک و انگورفرنگی سیاه و گیاهان معطر دیگر تولید می‌شد و در آن زمان به فراوانی در شهر به فروش می‌رسید) یا آب‌قند تعارف می‌کنند. مادرم هشدار می‌دهد:

– بَچّا! زیاد شربت نخورین، شاش‌تون می‌گیره.

در وسط بازار یک نفر در پوستِ شیر است و می‌کوشد با حرکاتی خنده‌آور رفتار شیر را تقلید کند. چند جای بازار هم شیرینی‌هایی مانند نان برنجی و بیسکویت گذاشته‌اند تا رهگذران از آن‌ها بخورند.

ما بچه‌ها برای خود مرتبه‌ای بالاتر از جولان در میان این همه خوردنی و نوشیدنی و اسباب‌بازی تصور نمی‌کنیم؛ بهشت است برای ما، نهایت خوشبختی است. هر یک از ما دیگری را به دیدن یا خوردن چیزی توصیه می‌کند.

از سمت راست بازار که شروع کرده‌ایم، حالا به انتهای آن رسیده‌ایم. پس از آن تاریکی و سکوت است. مادرم اشاره می‌کند که برگردیم. راه بازگشت را در پیش می‌گیریم و برای آنکه همه‌ی بازار را ببینیم، از سمت چپ بازار شروع به بازگشت می‌کنیم. در سمت چپ هم دیدنی‌ها و خوردنی‌ها فراوان‌اند. چراغ‌های توری فس‌وفس می‌کنند و بر اسباب‌بازی‌های درحال حرکت، رهگذران و قالیچه‌های آویزان بر دکان‌ها نور سفید می‌پاشند.

مادرم در برابر دکانی می‌ایستد، ما را صدا می‌زند، به حیوانی خشک‌شده که در جلو دکان ایستاده است، اشاره می‌کند و می‌گوید:

– بچّا! این یوزه. شکارچیه. خیلی تُند می‌دُوه. چشماش را ببینین، خیلی تیزن. شنیدین میگن فلونی چشم یوز داره. یوز همینه.

یوز چقدر شبیه شنگول، گربه‌ی ملوس خانه‌ی همسایه است! چه نگاه جذابی دارد! چه دوست‌داشتنی است.

یوزپلنگی که در برابرم ایستاده‌است، ناگهان جان می‌گیرد. سر را بلند می‌کند، بو می‌کشد و با یک جست شروع به دویدن می‌کند. با سرعت می‌دود و دور می‌شود. از دور چشم‌هایش در تاریکی شب می‌درخشند. او قهرمان است.

صدای زینبو را می‌شنوم:

– حواست کجایه؟ میگم پوستش را ببین چه تمیزه، برق می‌زنه! تو بحر چی رفتی؟

دوست دارم یوز را ناز کنم. دستم را دراز می‌کنم تا موهای پاک و براقش را لمس کنم. صاحب مغازه فوراً صدایش را بلند می‌کند:

– بچه دست نزن!

دستم را پس می‌کشم. در این لحظه تنها آرزویم دست‌کشیدن بر سر یوزپلنگ است. افسوس که این آرزو محقق نمی‌شود.

جشن نیمه‌ی شعبان است. در شبِ نیمه‌ی شعبان عاشق یوزپلنگ شدم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *